دخترک کفش های صورتی رنگش را به آرامی به زمین کوبید تا بتواند نگاه متصدی تاکسی سرویس را جلب خودش کند اما او سرش شلوغ تر از این حرف ها بود
دخترک دوباره ولی این بار کمی محکم تر به زمین کوبید وصدای کفش های جق جقه دارش را با صدای سرفه اش همراه کرد و گفت : آقا ببخشید یه ماشین می خواستم برای بهشت.
. اما بازهم جوابی نشنید � روی انگشتان پایش ایستاد� دستان کوچکش را بالای پیش خوان آورد وکمی تکان داد � جیرینگ- جیرینگ � صدای النگوهایش بود � متصدی که تازه فهمیده بود دختر بچه ای پشت پیشخوان ایستاده آن تلفن قدیمی را زمین گذاشت و با لحنی تندگفت: ماشین برای کجا؟ دخترک سرش را پایین انداخت - گره روسری اش را سفت کرد وگفت: یه ماشین برای بهشت- اگه لطف کنید . متصدی عینک ته استکانی اش را به آن ابروهای به هم پیوسته اش چسباند و با لحنی نه چندان دلچسب گفت: منظورت بهشت زهرا ست دیگه � میشه پنج هزارتومن -
دست توی کیف زرد رنگش که شبیه یک خرگوش بود کرد و چند سکه ی 50 تومانی روی پیشخوان گذاشت و گفت: میدونم خیلی زیاده ولی عیبی نداره باقیش برای خودتون � متصدی که انگار خیلی از دست دختر بچه ناراحت شده بود � محکم روی میز کوبید و گفت: برو با مامانت بیا بچه جون -دخترک درحالی که لب بالایی اش را آورده بود روی لب پایینی اش گفت: ندارم-متصدی تمام سکه ها را برداشت و ریخت جلوی پای دخترک و گفت: نداری - خب برو از مامانت بگیر . باز هم دخترک جوابش یک کلمه بود . ندارم !
خم شد - سکه هارا برداشت و در کیف کوچکش گذاشت � سرش پایین بود و داشت به سمت در خروجی حرکت می کرد که ناگهان به سمت متصدی برگشت و گفت: راستی شما از کجا می دونین که مامانی من تو بهشته یا اصلا از کجا می دونین که اسم مامانم زهراست.
متصدی درحالی که به دختر بچه نگاه میکرد وتازه متوجه موضوع شده بود بغض گلویش را گرفته بود و نمیدانست چه کارکند...
نظرات شما عزیزان: